صبحی دیگر

  • ۰
  • ۰
گرگ ها همراه و انسانها غریب!


گفت دانایی که: گرگی خیره سر،


هست پنهان در نهاد هر بشر!



لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ



زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست



ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش



وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر



هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک



وآن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند


در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر



روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر



مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند



اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند



وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند



گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟

-----------------------------------

شعر از: فریدون مشیری

  • ۹۶/۰۸/۰۱
  • مهدی یار

نظرات (۱)

  • نجمه شفیعی
  • وُی عامو خیر از جوونیت بیبینی. خوب شد گفتی !  مگرنه دُشت دیر میشدا ! برم زودی ای گرگُی درونُمِه بکشم . مگرنه چی میشد ؟ ولی فکر کنم حالُ خوابیده باشن بدبختا ، زشته عامو ، درس نیس ، بِیذارم یه وقت دیگه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی